اندر حکایت دلسوزی ما
ترم 3 بودم.
کلاس اخلاق داشتیم با یه حاج آقایی.
من ردیف اول می نشستم همیشه.
جلسه اول؛ بعد معارفه؛ حاج آقا رفت پای تخته که درس بده...
عباشو در آورده بود...
تا دست شو بلند کرد دیدم که واااااااااای؛
لباس حاج آقا سوراخه...
خیلی ناراحت شدم و کلی تو دلم به خانمش خورده گرفتم...
اصلا انتظار نداشتم یه روحانی نسبت به آراستگیش انقدر بی توجه باشه...
تو همین فکرا بودم که چند دقیقه بعد دیدم ؛
وااااااااااااااااای اون طرف لباسشم پاره است.
تا چند روز تو بهت بودم و ناراحت...
بعد چند روز دوستمو دیدم و بهش نق زدم که این چه وضعه آدم انقد شلخته؟؟؟
ما توضیح می دادیم و دوستمون ریسه می رفت از خنده...
عصبانی میگم: خنده داره؟؟ نه گریه داره؟؟؟ خجالت بکش...
با خنده برگشت گفت: آخه دیوونه!!! لباده حاج آقا ها باید دو تا هوا کش داشته باشه...
لباسش پاره نبوده... لباسشون همون شکلیه...
هیچی دیگه من از اون روز که محو شدم هنوز چند ترم هست که پیدا نشدم...
^ـــــــــــ^
+به من چه تا اون موقع ندیده بودم حاج آقای بی عبا خب....
واسه مام سوال بود قبلنا!
بنابر دیدن زیاد آخوند از نزدیک بدون عبا و عمامه و ... و با کمک از استقرای ریاضی به ا ین نتیجه رسیدیم که این سوراخ بین همه مشترکه
پس جزوی از لباس حساب میشه...
+
این که خوبه!
ما یه شب تو اردو هوس کردیم با عبا عمامه عکس بگیریم!
شب که شد عمامه و عبای حاج آقارو از بالا سرش دزدیدیم و رفتیم بیرون با بچه ها واسه عکس و ...
این وسط میون کشمکش دوستان عمامه افتاد زمین و باز شد!!!
یا خدااااااااااا
هر چی جمعش میکردیم بازم بود! هفت هشت متر پارچه! اندازه یه بقچه شده بود!
گفتیم چه خاکی به سر کنیم که لو نریم و حاج آقا نفهمه!
ما نشتسم و شروع کردیم پارچه هارو دور زانو بپیچیم(دیده بودم چطوری اینکارو میکنن)
بعد که تموم شد یه کره ای به قطر نیم متر ایجاد شده بود!!!! عین یه هندونه بزرگ!
هیچ کاریشم نمیشد کرد.
بدو بدو رفتیم گذاشتیم بالاسر حاج آقا و خوابیدیم و اصن انگار نه انگار که سوتی دادیم!!!
صبح که شد واسه نماز.....
(بقیشو نمیگم دیگه!)