یه راز...
شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۳۳ ب.ظ
روز رفتن به شلمچه بعد مدت ها خوابشونو دیدم
با هم درد و دل کردیم
مثه اون دفعه که با چشای نگران نیگام می کرد
به من یه توصیه هایی کردن
...
+خیلی نگران آقامم
دیگه طاقت نیاوردم تو دلم نگهش دارم
+کاش یه دیدار جور شه فقط نگاش کنم
۹۳/۰۱/۲۳
دوس داشتی بهم سر بزن