یک کوفت، آنچنان بر دل مینشیند
که هزار محبت الکی
و جانم گفتن نمی تواند جایش را پر کند...
+دلم برای صدایی که سال هاست نمی شنوم تنگ شده
یک کوفت، آنچنان بر دل مینشیند
که هزار محبت الکی
و جانم گفتن نمی تواند جایش را پر کند...
+دلم برای صدایی که سال هاست نمی شنوم تنگ شده
و
آنقدر در عمق این نقش فرو رفته ام
که
یادم می رود با چشم های باز هم خوابیدن بلدم...
هر شب
راس قرار همیشگیمان
کوچه پس کوچه های خاطراتمان را طی می کنم...
هر وقت، خواب عزیزی رو دیدی،
بدون دلتنگ بوده و به خوابت سفر کرده...
اینکه هر شب رویایت را می بینم؛ یعنی چه؟
هنوز هم؟
آنقدر دلتنگ می شوم
که
گونه هایم در سیل مدفونند...
دوربین به دست
با کتانی شاسی بلند
شلوار بگ بسیجی پوشیده
زیر باران
بزنم بیرون...
شاید تصویری به زیبایی لبخندت پیدا کنم!
حریف ثابت ماندن من نیستند!
بعد از تو؛
زمان برایم ایستاد!
آن ها که پول را دوای هر چیز می پندارند!
باید لحظه ای
چشم در چشم،
با تو عشق بازی کنند
تا
بدانند؛
چه می کشد آنکه دوایش تو هستی
و کنارش نیستی...
سرم را با ماشین صفر بتراشم!
بی خیال هرچه آن ها می گویند...
شاید بهانه ای شود برای
آرام شدن دلم....
برای آنکه ماه ها دغدغه ام ؛
روییدن دوباره موهایم شود...
اینجا کسی هست که
دلش می خواهد شاعری کند؛
کسی که به اندازه تو!! دلتنگ است...
نمی خواهیش؟؟؟
روزی برای هم می مردیم...
آخر هم مردیم
من برای تو
و
تو برای من...
درست در یک قدمی رسیدن!
پا به دنیا بگذاریم،
جدا شدیم
که
از همان راه برگردیم....
نمی دانم
جاده طولانی ست
یا
راه گم کرده ایم!
با هم زیسته ایم...
یکدیگر را انتخاب کرده ایم...
لبخند هدیه داده ایم به هم
و
خدا را هزاران بار شکر کرده ایم...
+پس چرا دوری از برم...
تو گمشده ای یامن
که
دست هامان دنبال گرمای بخاری هاست؟؟!!