بزرگی آدما، به دلشونه....
آره...
به دلشونه....
رفته بودیم ویلای یکی از اقوام افطاری...
از وسط ویلاشون یه جوی آب رد میشه
که
از چشمه میاد
و
دوباره به یه خونه دیگه ختم میشه
و
از اون خونه به خونه های دیگه...
پنج شیش تا زلزله گرم بازی بودند...
یهو یکی شون صدا زد
کفشا رو آب برد...
همه دنبال این بودن ببینن
کفشای کیو آب برده...
بعد از تحقیق و تفحص:))
کاشف به عمل اومد
کفشای فاطمه زهرا خانوم 9 ساله ماست
که
این بچه های 3، 4 ساله ی شیطون به دست آب سپردنشون...
تا آخر مراسم شادی جریان داشت
ندیدم فاطمه زهرا گله و شکایتی بکنه...
دم دمای رفتن
کنار مادرش بودم
بهم گفت:
آخی طفلی بعد یک سال و نیم تازه تونسته بودیم براش کفش بخریم
کفشای دخترم نو بود...
و
من دیگه چیزی از اون شب نفهمیدم...
فقط یه چیز ذهنمو قلقلک می داد
وارستگی از دنیا سن و سال نمیشناسه....
فاطمه زهرای ما میدونه شاید بابای طلبه ش،
باز هم مدت ها نتونه براش کفش نو بخره
و
باز هم میخنده،
به دنیای کوچیک ما بزرگ تر ها...