این روز ها،
بیشتر استغفار کنید...
مادری که هر روز سجاده اش را
برای عاقبت بخیری من و تو پهن می کرد،
رخت سفر بست و رفت...
+امام زمان نازنینم مولا جان چگونه تسلی دهم دلتان را آقا؟؟؟
میگفت:
این روز ها؛
بیشتر بگو ،
یا علی...
آخر این روز ها کسی به علی سلام نمی کند...
+وای مادرم
+وای مولای مظلومم علی ع
باز هم
کوچه،
دَر،
میخ،
دیوار،
ردّ خون...
آه...
کی می شود که جان دهم میان روضه ها؟؟؟
دلم می خواست،
امشب
در بین الحرمین،
شاید هم مسجد خاکی سهله،
مثل آن روز،
روضه مادر بخوانیم
و
گریه کنیم...
دلم می خواست
مثل کربلا شیون کنم میان روضه
و
نترسم از هیچ کس...
دلم می خواهد مثلِ آن روز ها سینه بزنم،
نه
مثل دیشب....
یک پیامک هست که هر سال مرا آتش میزند:
من یک سپر برای جهازت فروختم
تو عزم، جزم کردی بمیری برای من
+تمام زندگی تو همین یک بیت خلاصه میشه...
بد بخت؛
من م...
همه رفته اند هیئت
و
من نشسته ام از درد می نویسم
و
از ناچاری فیلم میبینم...
+بیچاره من
بد بخت من
ضریحت را نشانم میدهند بی بی جان
شبستان هایت را
صحن و سرایت را
و
من چشمانم به یاد قبر پنهان مادر؛
خیس می شود...
شیعه باشی،
امشب از درد دل علی ع خواهی مرد...
کاش می مردم برای غمت بابا جان...
کاش علوی باشم و فاطمی...
کاش امشبی را مهمان روضه ات بودم مادر جان :((
+شبکه 3 روایت فتح گذاشته از سوریه...
+داغ دلی تازه میکنه این مستند...
بچه های فاطمیون...
+حرم حضرت زینب رو نشون میده...
دلم برای هیئت لک زده...
دلم دیشب اذن دخول فاطمیه گرفت؛
ولی امشب تنم نای رفتن به هیئت نداشت...
شهادت مادر باشد و هیئت نباشی؛
درد دارد...
غم دارد...
+کاش امشب من هم هیئت بودم :(
+کاش دهه دوم را شلمچه باشم...
+میرید هیئت من رو هم دعا کنید...
یک عدد پاک باخته
که
هر چی سعی میکنه به روش نیاره حالش بده؛
حالش بدتر میشه :((
از دیروز نتونسته جز بستنی و دنت چیزی بخوره (دنتام تموم بشه دیگه نمی خرم چشم)
دندونش تا صبح نذاشته بخوابه
رنگش مثه گچ سفید شده
دلش می خواد جلو آینده بشینه با خودش دعوا کنه (یقینا خود درگیر نیستم :) )
و الانم با دردی که داره رو به موت هست...
کاش می تونستم حداقل چای بخورم:((
خداوندا از این بنده ی بدت درگذر
و
یکم درش رو کمتر کن:((
+دقیقا منتظرم هر لحظه روی لب تاپ غش کنم
و خودمو تو درمونگاه سرم بدست ببینم...
باید
صدای روضه های مادر سید احسان رو می شنیدید
تا
محشر به پا کند در دلتان،
این صدا:
بُنَیَّ بُنَیَّ قَتَلوکَ ضَبَحوکَ وَ مِن الماء مَنَعوکَ
+امروز پا شدم،
برم استقبال شهدا...
گفتن تازه رفتن...
+رفتم دم سپاه،
به سربازه میگم:
شهدا رو کجا بردن؟؟
میگه: گنبد.
میگم: چی میگین؟؟
امشب دانشگاه خودمون مراسم داریم براش...
میگه:
نمی دونم پس...
+به بچه ها میگم:
بیاین بریم پیش شهید دانشگاه منابع...
+میریم زیارت ش
فضاسازی شون، پاسگاه زید بود...
دلم ریخت...
دلم جنوب خواست...
+راه میفتیم سمت خروجی دانشگاه،
سمت میدون شهرداری...
دو تا از سربازای گروه مارش رو می بینم،
می پرسم:
شهید رو کجا بردن؟؟؟
میگن:
دانشگاه فرهنگیان، رو به روی فلسفی...
+میریم فرهنگیان...
یه خانوم میاد کف دستمون گلاب میریزه...
میگم:
ببخشید شهید کجاست؟؟؟
میگه:
همین الان بردنش...
+میرم پیش مسئول تفحص میگم:
شهیدا رو کجا بردن؟؟
میگه:
روستای سیدمیران
ولی نرین خواهرم
مناسب نیست...
خلاصه نذاشت بریم...
+می ریم دانشگاه خودمون که یه رابط پیدا کنیم که بدونیم شهید کجاست...
یه نیم ساعتی کنار شهید خودمون میشینیم؛
مداحی می ذاره دوستم:
من اومدم به کربلا بشم کبوتر حرم
منم به آرزوم رسیدم
من اومدم به کربلا به اذن زهرا مادرم
منم به آرزوم رسیدم
دیگه چی می خوام از خدا وقتی شدم حاجت روا
ما رو طلبیده ح س ی ن برا حرم کربلا
سلام کرب و بلا...
یاد ورودی کربلا افتادم و زمزمه همین مداحی
دلم ریخت...
دلم کربلا خوست...
+نیم ساعت دیگه میرم مراسم شون
خدا می دونه چی برامون در نظر گرفتن...
خلاصه که:
حلقه ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست
زندگی ما،
از اول هم، دو فصل داشت:
محرّم
فاطمیه...
باقی همه فرجه روز های امتحان است...
یک عدد پاک باخته،
از دندون پزشکی برگشته،
با یک عدد لپ باد کرده...
با کلی خریدِ مواد برا سلامت دندوناش :))
در حال پذیرایی از "انسان نیازمند"...
+"انسان نیازمند" همون دوستم هست که وب داره
و با هم کل کل هم میکنیم...
لازمه برای تربیت خوب و اصولی بچه ها،
یه سری مفاهیم رو بلد باشم
و
البته بتونم بنابر یک نظام فکری منسجم بارشون بیارم
و
یه سری مهارت های لازم رو از بچگی تو وجودشون بکارم...
بنظرم برای یاد دادن؛ اول باید یاد گرفت...
سایت کودکان استراتژیست بهم یاد میده
تا
بدونم چجوری چیزایی که کوچولوهام لازم دارن رو بهشون یاد بدم...
+با تشکر از مردی به نام شقایق بخاطر معرفی این سایت
برای سلامتی مهمون تو راهی شون صلوات بفرستین.
یکی بود،
یکی نبود،
من بودم
و
خدا
و
قصه دل تنگی؛
درست زیر این طاق کبود...