یک جای وجودم هست؛
که درد دارد...
یک جای دور افتاده...
منتظرم،
بهار بیایی
و
سبز شویم....
+الهی زودتر دوباره کنار هم باشیم...
پارسال
تو همچین روزی
و
تقریبا همین ساعت بود
که
آقای همسر از کرمان رسیده بودن
و
باهم قرار داشتیم...
رفتیم محضر
برگه آزمایش خون گرفتیم...
رفتیم حلقه دیدیم...
مثل فردایی
آزمایش دادیم،
کلاس رفتیم
و
نتیجه آرمایش رو گرفتیم
و
با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه...
شب،
مراسم نشون آوردنشون بود
و
زن عمو زن عمو گفتن های موشوی نازنین زن عمو...
تصمیم یک دفعه ای برای مراسم عقد
که
۱۲ شب قطعی شد
و
هفت بهمن
قشنگ ترین روز زندگی من هم اومد...
از ۶ صبح بیرون بودیم
تقریبا موقع اذان خطبه مون رو خوندن
و
من و او شدیم
ما...
چه شب قشنگی بود،
شب جشن عقدمون...
و
بعد اون ده روز مشهد..
و
حالا
امام مهربانم
دوباره تو همون زمان ما رو مشهد دعوت کرده...
تا در کنار امام مهربانی ها باشیم سالگرد اون روز و شب ها رو...
تا صد باره ببوسم سنگ فرش های صحن انقلاب رو برای داشتن تو...
+الهی صد هزار بار شکرت برای این روزها
+آخدا من تو رو خیلی خیلی عاشقم
+نائب الزیاره هستم.
کوچیک تر که بودم،
وقتی شب رو تا صبح گریه میکردم؛
سبک می شدم...
فرداش هیچ چیز بدی یادم نمی موند...
بزرگتر که شدم،
شبایی رو که مثه امشب گذروندم،
آرومم که نکرد هیچ،
زخمیم هم کرد...
چقد فرقِ بین بچه ها و آدم بزرگا....
چند وقتی بود،
از ته دلم
گریه نکرده بودم....
دلم
صدای بارون میخواد...
چند روز پیش،
مسموم شدم...
چند روزِ که دارم تحملش میکنم...
دو روز اول که به بقیه گفتم،
دیدم دارن غر میزنن...
ترجیح دادم؛
دردم رو دو تا نکنم...
درد بکشم
اما
تنهایِ تنهایِ تنها...
+تمرین کنیم،
تگه مرهم نیستیم؛
زخم نباشیم...
مثلا
زنگ بزند
و
بگوید ؛
چند دقیقه پیش
از اتاق عمل اومدم....
مثلا
عمل کرده باشد،
درد داشته باشد
و
تو نباشی
که
آرامَش باشی...
+آخدا به خودت سپردمش...
+یک عالم دل تنگی یک عالم اشک...
یک سال است،
که
شده ای محرم ترین محرم من...
خدا را
ثانیه ثانیه شکر میکنم
برای
بودنت ای بهترین...
+پارسال
یه همچین شبی
میلاد پیامبر خوبی ها
ما
برای اولین بار،
شدیم محرم هم...
دلم میخواهد ،
تو را ،
کمی نفس بکشم ...
کاش میشد ...
+یک روز و هفت ساعت و چهل و پنج دقیقه گذشت
این صحن را
خیلی دوست دارم...
تمام حاجت هایم را
از همین جا نشسته ام
گرفته ام...
+سلام
در جوار بارگاه ملکوتی امام هشتم
نائب الزیاره و دعاگو هستم...
دلم
لک زده
برای
این مصرع:
آخرش تو کربلا میکشی مرا ح س ی ن...
گاهی
یک حرف،
فقط یک حرف
حتی
اگه اشتباهی گفته شه،
کافیه تا از کسی دل گیر شی...
حتی
اگه
اون فرد
عزیزترینت باشه...
بابای ام ابیها خوش اومدی...
پیامبر خوبی ها خوش اومدی...
بابای امت خوش اومدی...
از اول تا آخر این هفته دلمون پر از شادیه...
روزشمار دلم
ثانیه شماری میکنه
تا برسم
به
روز تولدتون...
دلم
لک زده
برای
روز هایی که
تا دل تنگ می شدم،
هر جای شهر که بودم،
راه کج می کردم
سمت گلزار شهدا...
وارد صحن امام زاده می شدم
و
بی اختیار
جامعه کبیره می خواندم
به یاد
حرم حضرت بابا جانم...