شهر را پوشانده عکس های سید احسان؛
کنار تصویری از آقا که می گوید:
تا پای جان
کنارتان ایستاده ایم
آقا جان...
+ سید احسان حاجی حتم لو
30 ساله مدافع حرم
+ محل شهادت : سوریه , حلب
دیروز هفتم شون بود
در راه کربلا؛
از آن جا که قسمتی از راه من علمدار گروه بودم؛
احساس مسئولیتی داشتم در حد جام جهانی :))
روز آخر من و دوستم؛
داشتیم برای بچه ها دنبال گلاب به روتون می گشتیم؛
منم که عاشق عربی حرف زدن
(حالا دوستم اصالتا نجفی بود و کامل عربی محلی اونجا رو حرف می زنه)
نمی ذاشتم اون حرف بزنه برا تقویت زبانم خودم حرف می زدم...
جلو یکی از موکبا با اعتماد بنفس رفتم جلو و پرسیدم :
" أینَ مَفارق لنِّساء؟ "
بهم نشون دادن ولی با خنده ...
هی ما دنبال یه جای مناسب گشتیم و هی من می پرسیدم:
" أینَ مَفارق لنِّساء؟ "
آخرین جایی که رفتیم از یه بچه حدودا 10 ساله پرسیدم که اونم با خنده جوابمو داد....
من رفتم و با غرور برا دوستم و پزشک گروهمون در حال تعریف کردن بودم که؛
دیدم پخشن رو زمین...
هی پزشک گروه می گفت از دست تو این عربی حرف زدنت...
ما در حیرت هی می گم چی شده؟؟؟
در حال ترکیدن میگن:
مفارق چیه؟؟؟ باید می گفتی مرافق...
+هیچی دیگه من اصلا به روی خودم نیاوردم اصلا و محو شدم ...
^ــــــــــ^
تو کربلا؛
همونطور که در جریان هستید؛
حرم حضرت عباس ع من گم شدم...
در حال جزع و فزع بودم که چطور برم حسینیه؟؟؟
من اشک ریزان به خادم حرم می گفتم گم شدم
اون بنده خدا هم می خندید و می گفت نترس (به فارسی می گفتاااااااااا)
دیگه دیدن من هیچ جوره از اشکام کم نمیشه؛
به یکی از خادما گفت منو برسونه...
حالا اینا هی می پرسن کدوم هتل بودی؟؟ (هتل رو به فارسی میگفتن)
من با گریه می گفتم فَندق صفّار...
هی اون می گفت هتل و من می گفتم فَندق...
بنده خدا داشت از خنده می مرد...
من رسیدم حسینیه فهمیدم چه سوتی دادم...
هتل به عربی فُندق میشه بعد من با اصرار می گفتم فَندق...
+ضایعم خودتونید
فَندقم خیلی دوست دارم
من خیلیم عربی بلدم
^ــــــــــــ^
ترم 3 بودم.
کلاس اخلاق داشتیم با یه حاج آقایی.
من ردیف اول می نشستم همیشه.
جلسه اول؛ بعد معارفه؛ حاج آقا رفت پای تخته که درس بده...
عباشو در آورده بود...
تا دست شو بلند کرد دیدم که واااااااااای؛
لباس حاج آقا سوراخه...
خیلی ناراحت شدم و کلی تو دلم به خانمش خورده گرفتم...
اصلا انتظار نداشتم یه روحانی نسبت به آراستگیش انقدر بی توجه باشه...
تو همین فکرا بودم که چند دقیقه بعد دیدم ؛
وااااااااااااااااای اون طرف لباسشم پاره است.
تا چند روز تو بهت بودم و ناراحت...
بعد چند روز دوستمو دیدم و بهش نق زدم که این چه وضعه آدم انقد شلخته؟؟؟
ما توضیح می دادیم و دوستمون ریسه می رفت از خنده...
عصبانی میگم: خنده داره؟؟ نه گریه داره؟؟؟ خجالت بکش...
با خنده برگشت گفت: آخه دیوونه!!! لباده حاج آقا ها باید دو تا هوا کش داشته باشه...
لباسش پاره نبوده... لباسشون همون شکلیه...
هیچی دیگه من از اون روز که محو شدم هنوز چند ترم هست که پیدا نشدم...
^ـــــــــــ^
+به من چه تا اون موقع ندیده بودم حاج آقای بی عبا خب....
خود پسندی نسبت معکوس دارد با شعور
خودپسندی هات دارد بی شعورت می کند
+شاعر: محسن نظری
می گفت: مامان این سنگ دل شده...
راست می گفت؛
من سنگ دل نه ولی بی تفاوت شدم...
دنیا خیلی برام کوچیک شده...
دیگه کارای معمولی خوشحالم نمی کنه...
بعضی وقتا از خودم می پرسم خب این کار و بکنم، کجای دنیا رو می گیره؟؟
این روزا مغزم خورده به در بسته
دلم خورده به دیوار...
باید یه فکر اساسی بکنم برای زندگیم...
ولی نمی دونم چی؟
هر جا رو نگاه می کنم پر شده از شعار زدگی...
به یه نفر نیاز دارم که دستمو بگیره ببره بذاره اول خط بگه:
از نو شروع کن؛ اول راه اینجاس...
انگار
تازه دارم می فهمم کجا بودم...
انگار
تازه کسی داره بیدارم می کنه...
انگار
یه چیزی رو یه جایی جا گذاشتم...
+من تابلو های کیلومتر شمار کربلا را می میرم حتی...
+بگیرید دست گدا رو گدای انگشت نما رو...
از دیشب
تا حالا؛
دارم چشم های او را مرور می کنم
روز آخر
در بین الحرمین...
اشک هایش را...
نگاه پر التماسَ ش را....
مطمئنم به این زودی ها می طلبندش...
+کاش جای نگاه پر مهر؛ نگاهی پر التماس کرده بودمت ارباب...
می شود مرا هم با چشم های پر التماس او بخری؟؟؟
این روزها،
چیزی در من کم است...
چیزی به وسعت یک دل خوشی...
به وسعت یک عطر...
چیزی شبیه مشبک های آهنی...
این روزها
در زندگی ام کم است
عمود های کربلا...