و
من
هنوز
روحم،
لا به لای
زمین های ترک خورده شلمچه،
خاک بر خود می ریزد،
بلکه بخریدش...
+چشم انتظار دعوت نامه
و
من
هنوز
روحم،
لا به لای
زمین های ترک خورده شلمچه،
خاک بر خود می ریزد،
بلکه بخریدش...
+چشم انتظار دعوت نامه
اینجا
آسمان
آن طور می بارد
که
پنداشته ام،
چشم های من است....
+دل تن گی
دلم
که
می گیرد؛
مهم نیست
درد های من چقدر هستند...
مهم این است
تو
چقدر
درمانی...
زن ها
با هر شکستن،
بیشتر در خود فرو می روند...
مراقب سکوت های شان باشید...
"بیست و چهار اسفند هزار و سیصد و نود و چهار"
و
من
هنوز
باورم نمی شود
از نود و سه گذشته ام...
هنوز
قبول نکرده ام
که
یک سال از زندگی ام گذشت
و
من
کجا بودم
و بیشتر
چه می کردم
که هنوز
در اسفند نود و سه باقی مانده ام؟؟؟!!!!
انگار
یک سال
نوار زندگی مرا نگه داشتند
و
تازه از خواب برخواسته ام...
خیلی عجیب تر اینکه
نه از دل شاد بودم
نه از دل غمگین...
خدایا دست های مرا بگیر
و
قلبمان را روی دامان خودت وصله کن...
الهی
بیداااااااااااارمان کن
یک نود و پنج روشن را برایمان رقم بزن...
از
امشب،
زیاد بگویید،
"السلام علیک یا امیر المومنین"
در مدینه
دیگر کسی
جواب سلام علی ع را نمی دهد...
+وای مادرم...
از پنجره به بیرون نگاه می کنم
گویا
روی بال هواپیما نشسته ام
چراغی چشمک می زند ...
چراغ چشمک زنی
که
روزنه امید است
در این ظلمت آسمان شب...
با خودم فکر می کنم
روی بال نشسته باشم
و
امیدم به چراغ چشمک زنی باشد
که
نشان پرواز است
چه فایده ؟؟!!
حال آن که در این سن،
باید بال می داشتم
و
امیدم به نور اعمالی بود
که
راه را روشن می کرد...
برای خویشتن خویشم
برای جهان
برای شیعه های آن سوی مرز ها....
اگر امروز شهید بودم
چراغ چشمک زن
هواپیمای انقلاب بودم
یک نسل سومی از جنس نور....
تنهایی سکوت می آورد
سکوت؛
نوشتن
نوشتن تفکر می آورد
تفکر؛
رشد
و
رشد بلوغ می آورد...
و
بالغ شدن
آن زمان به آسمان می رساندت
که
مسیر را قربه الی الله طی کنی
و
برای خدا فکر کنه
و
به خدایی ها...
شاید
معنی
زندگی بالا و پایین داره ی بزرگترا رو
حالا درک میکنم...
مثلا
یه ساعتایی که مثه عسل شیرینن
و
یه لحظه هایی که تلخ...
زندگی
بالا و پایین زیاد داره
فقط باید ساخت...
در یکی از شب های خدا
بعد هیئت
به همراه همسر جان
برای تهیه بلیط
روانه فرودگاه گشتندی...
به در فرودگاه رسیدندی...
هر چه به اطراف نگاه کردندی؛
در بازرسی خواهران
هیچ کس را نیافتندندی...
کیف را بر ریل گردون گزاشتندندی
اما
ریل راه نیفتندندی...
ناگاه دکمه قرمز روی دستگاه ریل گردون را دیدندی
و
جرقه ای در ذهنمان زدندی...
دست را به سمت دکمه بردندی
و
آن را زدندی...
یکهو صدای مهیبی در محیط پیچیدندی
و
بعد آن برادران پلیس گفتندی
عه عه
خانوما دستگاهو کلا خاموش کرد:///
به سمت من دویدندی
و آقای شوهر از پشت شیشه ها در حال خندیدن بودندی
ما هم به روی خود نیاوردندیم
و
فرموده بودندیم:
وقتی کسی نبود چکار میکردیم؟؟؟
نیم ساعت منتظر ماندندیم تا دستگاه به کار افتادندی
و ما مشغول به امور شدندیم....
حواستان باشد به هر دکمه ای دست نزنید...
نقطه
پایان
+زن است دیگر
در اوج دلتنگی از طنز های زندگی اش را می نویسد.
تکرار میکنم
زن بودن سخت است...
زن بودن سخت است
درست وقتی
میخواهی
بگویی
حتی این یک هفته را
تاب نداری...
وقتی
میخواهی
فریاد بزنی
گریه کنی
بی تابی کنی
اما
لبخند میزنی
و
می گویی
می گذرد به امید خدا...
زن بودن سخت است
حتی
حالا که می دانی
در کنار مهربان مادرش هست
نه سوریه
نه یمن
نه...
یک فکر
مثه موریانه
مرا از درون تهی می کند...
غروب فردا
که
دیگر پیشت نیستم....
دلم
برای مهربان مادرم
برای دوستانم
برای کوچه پس کوچه های شهرم
برای پاتوق های همیشگی ام
برای سرسبزی شمال
تنگ شده ....
دلم
ثانیه می شمارد
برای
اردی بهشت....