سخت ترین حس دنیا،
اینه که
حس کنی،
هیچ کس پشتت نیست...
این روزا
دلم رو
فقط
با یه چیز میتونم آروم کنم؛
أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ!!!!!؟؟؟؟؟
سخت ترین حس دنیا،
اینه که
حس کنی،
هیچ کس پشتت نیست...
این روزا
دلم رو
فقط
با یه چیز میتونم آروم کنم؛
أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ!!!!!؟؟؟؟؟
با گریه های هر شبم
دنبال مرهم نیستم
این بار بشکن بغضمو
فکر غرورم نیستم...
+دلم
به وسعت دنیا
گرفته آقا جان....
من
عاشقت
شدم...
آن قدر که
اگر کسی چیزی بگوید که
شرایط انجام دادنش را نداشته باشی،
قلبم درد می گیرد ...
غیرت زنانه ام
شعله می کشد،
اگر کسی بخواهد
تو را شرمنده کند...
من
قول زنانه داده ام
تا آخر پای تو باشم،
هم شانه ی سختی ها
و
هم آواز خوشی هایت...
زن ها
سرشان برود،
قول شان نمیرود...
پس
همسفرت هستم تا بهشت....
یک عدد پاک باخته هستم
که
منوی غذاهام ته کشیده:(((
آقای همسر
دوبار ناهار میخورن
دوبار شام:///
غذا پیشنهاد بدید لطفا...
آسون باشن لطفا تر...
این روز ها
دلم را فقط با دو جمله آرام می کنم؛
صبر داشته باش، می گذرد
و
دید مثبت داشته باش، شاید اشتباه فکر می کنی...
به نظرم،
عزرائیل
خیلی خیلی دوست داشتنی ست...
یهو
بی هیچ آمادگی
غافل گیرت می کند،
و
پرتت می کند،
در آغوش محبوبت...
ترسناک
حضرت عزرائیل جانم نیست...
ترسناک
انتخاب محبوب است...
تو دریاب خودت را
که
محبوبت خداست یا...
الهی اعوذ بک من شر نفسی...
کاش می شد
جیغ بزنم
و
با گریه های دخترانه
بگم
بابا
باااااباااااا
حضرت بااااابااااای من
عشق من،
من نجف می خوام....
بزرگی آدما، به دلشونه....
آره...
به دلشونه....
رفته بودیم ویلای یکی از اقوام افطاری...
از وسط ویلاشون یه جوی آب رد میشه
که
از چشمه میاد
و
دوباره به یه خونه دیگه ختم میشه
و
از اون خونه به خونه های دیگه...
پنج شیش تا زلزله گرم بازی بودند...
یهو یکی شون صدا زد
کفشا رو آب برد...
همه دنبال این بودن ببینن
کفشای کیو آب برده...
بعد از تحقیق و تفحص:))
کاشف به عمل اومد
کفشای فاطمه زهرا خانوم 9 ساله ماست
که
این بچه های 3، 4 ساله ی شیطون به دست آب سپردنشون...
تا آخر مراسم شادی جریان داشت
ندیدم فاطمه زهرا گله و شکایتی بکنه...
دم دمای رفتن
کنار مادرش بودم
بهم گفت:
آخی طفلی بعد یک سال و نیم تازه تونسته بودیم براش کفش بخریم
کفشای دخترم نو بود...
و
من دیگه چیزی از اون شب نفهمیدم...
فقط یه چیز ذهنمو قلقلک می داد
وارستگی از دنیا سن و سال نمیشناسه....
فاطمه زهرای ما میدونه شاید بابای طلبه ش،
باز هم مدت ها نتونه براش کفش نو بخره
و
باز هم میخنده،
به دنیای کوچیک ما بزرگ تر ها...
وارد که میشم،
دسته دسته خانوم ها نشستن...
یکی داره نماز شب می خونه
یکی تسبیح دست شه....
هر کسی تو حال خودش
راز و نیاز با خدای خودش...
مناجات حضرت امیر ع پخش میشه
فک کنم آخراشه...
داره دیوونم میکنه...
برگشتم به چند سال قبل
به سحرای طرح ولایت...
به حال دعا و مناجات بچه ها....
به آسمون صاف کویر...
الهی
فقط
فقط
فقط
ما رو ببخش و پاک کن
تا به قدر امسال برسیم....
خدایا
منو ببخش...
+همین حالا مسجد قائم کرمان
مناجات خوانی و دعای ابوحمزه
دعاگوتون هستم
دعامون کنید
یاعلی
یک عدد پاک باخته هستم
نشسته در پشت درب های بسته
در حیاط یک دانشگاه سرسبز
وسط کویر
شهر پسته ها
منتظر یک عدد همسر
در حال نت گردی و عکاسی...
+ الهی امتحاناشو خوب بده...
شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
+حافظ
غیر سکانس آخر
اون جور که باید
نبود...
+سکانس آخرشو
بی نهایت عشقه
گاهی
شبانه و یواشکی
گریه میکنم،
گاهی
آشکارا و ظاهر...
گاهی
آرام آرام
گریه میکنم،
گاهی
در درونم با فریاد...
اما
گریه های دلم تمام نمی شود...