زندگی ما،
از اول هم، دو فصل داشت:
محرّم
فاطمیه...
باقی همه فرجه روز های امتحان است...
زندگی ما،
از اول هم، دو فصل داشت:
محرّم
فاطمیه...
باقی همه فرجه روز های امتحان است...
حسابم را جدا کن از حساب دیگران ساقی
دو جام از آنچه خود گه گاه می نوشی محبت کن
+شاعر:حسین زحمتکش
+باز هم بویش بر مشامم رسید
بوی چادر خاکی...
+امشب باید دستمال اشکم رو دربیارم
بعد کربلا؛ انتظار فاطمیه رو می کشید...
امشب
که
جمعه نیست
چرا من هوایی ام؟؟
در بین قتلگاه و حرم؛
کربلایی ام...
عیب از تو نیست
اگر ندانی مرا
که من؛
دیدم به چشم؛
اربعین؛
راز خدایی ام...
در راه کربلا؛
از آن جا که قسمتی از راه من علمدار گروه بودم؛
احساس مسئولیتی داشتم در حد جام جهانی :))
روز آخر من و دوستم؛
داشتیم برای بچه ها دنبال گلاب به روتون می گشتیم؛
منم که عاشق عربی حرف زدن
(حالا دوستم اصالتا نجفی بود و کامل عربی محلی اونجا رو حرف می زنه)
نمی ذاشتم اون حرف بزنه برا تقویت زبانم خودم حرف می زدم...
جلو یکی از موکبا با اعتماد بنفس رفتم جلو و پرسیدم :
" أینَ مَفارق لنِّساء؟ "
بهم نشون دادن ولی با خنده ...
هی ما دنبال یه جای مناسب گشتیم و هی من می پرسیدم:
" أینَ مَفارق لنِّساء؟ "
آخرین جایی که رفتیم از یه بچه حدودا 10 ساله پرسیدم که اونم با خنده جوابمو داد....
من رفتم و با غرور برا دوستم و پزشک گروهمون در حال تعریف کردن بودم که؛
دیدم پخشن رو زمین...
هی پزشک گروه می گفت از دست تو این عربی حرف زدنت...
ما در حیرت هی می گم چی شده؟؟؟
در حال ترکیدن میگن:
مفارق چیه؟؟؟ باید می گفتی مرافق...
+هیچی دیگه من اصلا به روی خودم نیاوردم اصلا و محو شدم ...
^ــــــــــ^
تو کربلا؛
همونطور که در جریان هستید؛
حرم حضرت عباس ع من گم شدم...
در حال جزع و فزع بودم که چطور برم حسینیه؟؟؟
من اشک ریزان به خادم حرم می گفتم گم شدم
اون بنده خدا هم می خندید و می گفت نترس (به فارسی می گفتاااااااااا)
دیگه دیدن من هیچ جوره از اشکام کم نمیشه؛
به یکی از خادما گفت منو برسونه...
حالا اینا هی می پرسن کدوم هتل بودی؟؟ (هتل رو به فارسی میگفتن)
من با گریه می گفتم فَندق صفّار...
هی اون می گفت هتل و من می گفتم فَندق...
بنده خدا داشت از خنده می مرد...
من رسیدم حسینیه فهمیدم چه سوتی دادم...
هتل به عربی فُندق میشه بعد من با اصرار می گفتم فَندق...
+ضایعم خودتونید
فَندقم خیلی دوست دارم
من خیلیم عربی بلدم
^ــــــــــــ^
انگار
تازه دارم می فهمم کجا بودم...
انگار
تازه کسی داره بیدارم می کنه...
انگار
یه چیزی رو یه جایی جا گذاشتم...
+من تابلو های کیلومتر شمار کربلا را می میرم حتی...
+بگیرید دست گدا رو گدای انگشت نما رو...
از دیشب
تا حالا؛
دارم چشم های او را مرور می کنم
روز آخر
در بین الحرمین...
اشک هایش را...
نگاه پر التماسَ ش را....
مطمئنم به این زودی ها می طلبندش...
+کاش جای نگاه پر مهر؛ نگاهی پر التماس کرده بودمت ارباب...
می شود مرا هم با چشم های پر التماس او بخری؟؟؟
این روزها،
چیزی در من کم است...
چیزی به وسعت یک دل خوشی...
به وسعت یک عطر...
چیزی شبیه مشبک های آهنی...
این روزها
در زندگی ام کم است
عمود های کربلا...
می خواهم بگویم سیب؛
شنیده می شود:
ح س ی ن
+ادرکنی که سخت محتاجم
+چرا دست از سرم بر نمی دارد این ...
اصلا بیابان که می شنوم ؛
تَر می شوم...
بیابان...
بیــــــــــــــــــــــــــــــــابان....
نجف تا کربـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلا...
بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا بان...
...
ح س ی ن جان!
به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
+شاعر: سعدی
ارباب!
دریا عمیق است ولی پیش چشم من
مثل نگاه ساده ی تو بی کرانه نیست...
+شاعر محمود اکرامی فر
گاهی به سمت روضه و گاهی سوی گناه
این پای بی ثبات بدردم نمی خورد ح س ی ن
حضرت ارباب؛
من می ترسم...
جا زده ام...
نکند از تو دورم کند...
مولا من جز توسل هیچ ندارم...
+یا مولا مددی
+از 3 بهمن می ترسم