هیچ وقت،
یادم نمی رود...
چشم های پر التماسِ آن پسرک
در آن موکب که
با فارسی دست و پا شکسته می گفت:
غذای ما را قابل نمی دونید؟؟
+روز آخر ورودی کربلا...
یادش بخیر...
هیچ وقت،
یادم نمی رود...
چشم های پر التماسِ آن پسرک
در آن موکب که
با فارسی دست و پا شکسته می گفت:
غذای ما را قابل نمی دونید؟؟
+روز آخر ورودی کربلا...
یادش بخیر...
بعضی روز ها؛
بد جور هوایی می شوم...
هوای جهاد به سرم می زند...
هوای کربلا...
هوای مبارزه...
هوای خطر...
من از این روز های راکد خسته ام...
+به یاد موکب امام رضا ع ...
این وحدت خلق و خالق و مخلوق است
لا حول و لا قوه الّا بالعشق...
+شاعر: نمی دونم کیه
میگفت:
این روز ها؛
بیشتر بگو ،
یا علی...
آخر این روز ها کسی به علی سلام نمی کند...
+وای مادرم
+وای مولای مظلومم علی ع
باز هم
کوچه،
دَر،
میخ،
دیوار،
ردّ خون...
آه...
کی می شود که جان دهم میان روضه ها؟؟؟
دلم می خواست،
امشب
در بین الحرمین،
شاید هم مسجد خاکی سهله،
مثل آن روز،
روضه مادر بخوانیم
و
گریه کنیم...
دلم می خواست
مثل کربلا شیون کنم میان روضه
و
نترسم از هیچ کس...
دلم می خواهد مثلِ آن روز ها سینه بزنم،
نه
مثل دیشب....
یک پیامک هست که هر سال مرا آتش میزند:
من یک سپر برای جهازت فروختم
تو عزم، جزم کردی بمیری برای من
+تمام زندگی تو همین یک بیت خلاصه میشه...
بد بخت؛
من م...
همه رفته اند هیئت
و
من نشسته ام از درد می نویسم
و
از ناچاری فیلم میبینم...
+بیچاره من
بد بخت من
شیعه باشی،
امشب از درد دل علی ع خواهی مرد...
کاش می مردم برای غمت بابا جان...
کاش علوی باشم و فاطمی...
کاش امشبی را مهمان روضه ات بودم مادر جان :((
+شبکه 3 روایت فتح گذاشته از سوریه...
+داغ دلی تازه میکنه این مستند...
بچه های فاطمیون...
+حرم حضرت زینب رو نشون میده...
دلم برای هیئت لک زده...
دلم دیشب اذن دخول فاطمیه گرفت؛
ولی امشب تنم نای رفتن به هیئت نداشت...
شهادت مادر باشد و هیئت نباشی؛
درد دارد...
غم دارد...
+کاش امشب من هم هیئت بودم :(
+کاش دهه دوم را شلمچه باشم...
+میرید هیئت من رو هم دعا کنید...
+امروز پا شدم،
برم استقبال شهدا...
گفتن تازه رفتن...
+رفتم دم سپاه،
به سربازه میگم:
شهدا رو کجا بردن؟؟
میگه: گنبد.
میگم: چی میگین؟؟
امشب دانشگاه خودمون مراسم داریم براش...
میگه:
نمی دونم پس...
+به بچه ها میگم:
بیاین بریم پیش شهید دانشگاه منابع...
+میریم زیارت ش
فضاسازی شون، پاسگاه زید بود...
دلم ریخت...
دلم جنوب خواست...
+راه میفتیم سمت خروجی دانشگاه،
سمت میدون شهرداری...
دو تا از سربازای گروه مارش رو می بینم،
می پرسم:
شهید رو کجا بردن؟؟؟
میگن:
دانشگاه فرهنگیان، رو به روی فلسفی...
+میریم فرهنگیان...
یه خانوم میاد کف دستمون گلاب میریزه...
میگم:
ببخشید شهید کجاست؟؟؟
میگه:
همین الان بردنش...
+میرم پیش مسئول تفحص میگم:
شهیدا رو کجا بردن؟؟
میگه:
روستای سیدمیران
ولی نرین خواهرم
مناسب نیست...
خلاصه نذاشت بریم...
+می ریم دانشگاه خودمون که یه رابط پیدا کنیم که بدونیم شهید کجاست...
یه نیم ساعتی کنار شهید خودمون میشینیم؛
مداحی می ذاره دوستم:
من اومدم به کربلا بشم کبوتر حرم
منم به آرزوم رسیدم
من اومدم به کربلا به اذن زهرا مادرم
منم به آرزوم رسیدم
دیگه چی می خوام از خدا وقتی شدم حاجت روا
ما رو طلبیده ح س ی ن برا حرم کربلا
سلام کرب و بلا...
یاد ورودی کربلا افتادم و زمزمه همین مداحی
دلم ریخت...
دلم کربلا خوست...
+نیم ساعت دیگه میرم مراسم شون
خدا می دونه چی برامون در نظر گرفتن...
خلاصه که:
حلقه ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست
حسابم را جدا کن از حساب دیگران ساقی
دو جام از آنچه خود گه گاه می نوشی محبت کن
+شاعر:حسین زحمتکش
+باز هم بویش بر مشامم رسید
بوی چادر خاکی...
+امشب باید دستمال اشکم رو دربیارم
بعد کربلا؛ انتظار فاطمیه رو می کشید...
امشب
که
جمعه نیست
چرا من هوایی ام؟؟
در بین قتلگاه و حرم؛
کربلایی ام...
عیب از تو نیست
اگر ندانی مرا
که من؛
دیدم به چشم؛
اربعین؛
راز خدایی ام...
در راه کربلا؛
از آن جا که قسمتی از راه من علمدار گروه بودم؛
احساس مسئولیتی داشتم در حد جام جهانی :))
روز آخر من و دوستم؛
داشتیم برای بچه ها دنبال گلاب به روتون می گشتیم؛
منم که عاشق عربی حرف زدن
(حالا دوستم اصالتا نجفی بود و کامل عربی محلی اونجا رو حرف می زنه)
نمی ذاشتم اون حرف بزنه برا تقویت زبانم خودم حرف می زدم...
جلو یکی از موکبا با اعتماد بنفس رفتم جلو و پرسیدم :
" أینَ مَفارق لنِّساء؟ "
بهم نشون دادن ولی با خنده ...
هی ما دنبال یه جای مناسب گشتیم و هی من می پرسیدم:
" أینَ مَفارق لنِّساء؟ "
آخرین جایی که رفتیم از یه بچه حدودا 10 ساله پرسیدم که اونم با خنده جوابمو داد....
من رفتم و با غرور برا دوستم و پزشک گروهمون در حال تعریف کردن بودم که؛
دیدم پخشن رو زمین...
هی پزشک گروه می گفت از دست تو این عربی حرف زدنت...
ما در حیرت هی می گم چی شده؟؟؟
در حال ترکیدن میگن:
مفارق چیه؟؟؟ باید می گفتی مرافق...
+هیچی دیگه من اصلا به روی خودم نیاوردم اصلا و محو شدم ...
^ــــــــــ^
تو کربلا؛
همونطور که در جریان هستید؛
حرم حضرت عباس ع من گم شدم...
در حال جزع و فزع بودم که چطور برم حسینیه؟؟؟
من اشک ریزان به خادم حرم می گفتم گم شدم
اون بنده خدا هم می خندید و می گفت نترس (به فارسی می گفتاااااااااا)
دیگه دیدن من هیچ جوره از اشکام کم نمیشه؛
به یکی از خادما گفت منو برسونه...
حالا اینا هی می پرسن کدوم هتل بودی؟؟ (هتل رو به فارسی میگفتن)
من با گریه می گفتم فَندق صفّار...
هی اون می گفت هتل و من می گفتم فَندق...
بنده خدا داشت از خنده می مرد...
من رسیدم حسینیه فهمیدم چه سوتی دادم...
هتل به عربی فُندق میشه بعد من با اصرار می گفتم فَندق...
+ضایعم خودتونید
فَندقم خیلی دوست دارم
من خیلیم عربی بلدم
^ــــــــــــ^
انگار
تازه دارم می فهمم کجا بودم...
انگار
تازه کسی داره بیدارم می کنه...
انگار
یه چیزی رو یه جایی جا گذاشتم...
+من تابلو های کیلومتر شمار کربلا را می میرم حتی...
+بگیرید دست گدا رو گدای انگشت نما رو...
از دیشب
تا حالا؛
دارم چشم های او را مرور می کنم
روز آخر
در بین الحرمین...
اشک هایش را...
نگاه پر التماسَ ش را....
مطمئنم به این زودی ها می طلبندش...
+کاش جای نگاه پر مهر؛ نگاهی پر التماس کرده بودمت ارباب...
می شود مرا هم با چشم های پر التماس او بخری؟؟؟