چو بشنوی سخن اهل دل ؛ مگو که خطاست
سخن شناس نِه ای ؛ جانِ من، خطا اینجاست
چو بشنوی سخن اهل دل ؛ مگو که خطاست
سخن شناس نِه ای ؛ جانِ من، خطا اینجاست
ساعت 2 پرواز دارم به سمت کربلا
حلالم کنید.
جواب دادم:
شب جمعه اونجا بوی فاطمه میده
سعی کن تا صبح احیاش کنی
سعی کن اون شب به خانمایی که بیمارن و سخته راه برن؛
کمک کنی؛
شاید...
+رفتین کربلا شب جمعه ها خادمی کنید برای مادرای روی ویلچر
شاید...
+این دوری کربلا آخر کار میده دستم
+اللّهم الرزقنا حرم آرزومه کربلا برم
تو صحن جامع؛
کنار سید نشستم تو صف تا
آماده شیم برای نماز مغرب...
صف بستیم...
دلم هوای نذری حرم کرده بود...
شکلات و شربت و شیرینی می خواستم...
جا نماز و پهن کردم و نشستم...
یه نفر از بین صفمون رد شد و
نگاهمو از تسبیح تربتم دزدید
(شاید دو ثانیه طول کشید)
دوباره چشم به جانمازم افتاد
اما
کنار جانمازم؛
تو امتداد تسبیح تربتم؛
یه شکلات بود....
از هر کس پرسیدم؛
گفت من نذاشتم...
و اشک...
+اینو گفتم که بگم:
مهم نیس از آقا چی بخواین
بهتون میده...
شب میلادی از این سفره دست پر پا شید...
+کاش یه شب از کربلا براتون بنویسم
+التماس دعا
واستاده بودم رو به گنبد آقا؛
رفتم کنار خادم و پرسیدم:
-شرایط خادمی چیه؟
چند تا رو گفت که من دو تاشو نداشتم:(
با بغض گفتم:
-حالا نمیشه کاریش کرد؟
چند تا راه رو گفت که اونام پیچوندن بود.
رفتم نشستم رو به روی گنبد...
یه جوونی اومد و خواست بره داخل که؛
خادم گفت:
-جانم نمیشه بری داخل...
جوون گفت:
-پس چجوری ببرمش زیارت؟؟
خادم:
-نمیشه. کسی همراهتون نیست؟
جوون نه گفت و راه افتاد بره با شرمندگی...
رفتم جلوش و بعد کلی سرخ و سفید شدن؛
گفتم:
-بدید من میبرمشون و میارم خدمتتون.
گل از گلش شکفت.
هیچی دیگه ده دقیقه ای رو به روی ضریح بردمشون
و بعدش دادمش به فرزندش.
خادم صدام کرد و رو بهم گفت:
-این بهترین خادمی بود که می تونستی بکنی
گفتم:
-حاجی خیلی زود حاجت روا شدم:)
+اونایی که هوایی شدن التماس دعا
دخیل پنجره ی فولاده
زائر صحن گوهر شاده
رضا رضا یابن الزّهرا
+اینم هیئت سیّار
دست بزنید تا حاجتتونو بگیرید...
+التماس دعا:))
+الان چندتا خاطره از این سفر اخیرو میذارم
تا هوایی شید:)
من بیشتر به خودنویسی ها عادت کردم
یا
خودنویسی ها به من...
با تاریخ شمسی مرا کاری نیست؛
سال پیش تولد مولایم بود
که
از دردِ قلبم؛
خودنویسی ها متولد شد...
+فرزندم تولدت مبارک
+پست ننوشته زیاد دارم
وقت کنم امشب می نویسم
+عیدتون مبارک
+التماس دعای زیاد
یه رنگ دیگه داره...
انگار زیر ایوون طلای کربلا ایستادم
یقین دارم تمام حرفام بالا میره...
+دلم برای خدا تنگ شده
برم کمیل بخونم
+التماس دعای زیاد
+شب جمعه ها رو از دست ندید(خصوصا سحراشو)
از من باید ترسید...
آن وقت هایی که جنون تو می گیرم...
باران می بارد
ولی
گویی سیل است
از آسمان تا زمین...
دوست دارم بروم
و
آنقدر خیس شوم که
با نگرانی پشت پنجره بیاید و بگوید
بیا تو آشتی!!
و بخندیم...
و
بیشتر مست...
+دلتنگ آسمان حرم می مانم تا دعوتی دیگر
+تو راه برگشت از مشهد 2 بامداد
ببار و بشوی روحم را...
سیراب کن مرا که
لب های روحم؛
کویر لوت را می ماند...
یعنی ما رو به خوندن یه کتاب دعوت کردن
و
ما هم 5 نفر دیگه رو به خوندن یه کتاب دیگه دعوت میکینیم
و
اونا هم همین طور تا....
کتابی که من بهتون معرفی می کنم یه رمان هست
از رضا امیرخانی به اسم قیدار
من این کتاب رو به این دوستان معرفی میکنم:
بانو مریم گلی (برای زندگی)
بانو ته خطی (خط خطی)
بانو بنای با ثوات (باز آی)
بانو ساده (من و دنیای کتاب هام)
بانو تیرزاد (یکی مونده به آخر)
بی خیال
صدایی امّا، در دلم پاسخ می دهد:
نمی شود.
آخر پر از خیالم...
بهمن ماه بود؛
یه نامه برا امام رضا تو ضریح انداختم
که چندین صفحه آچار بود...
یکی از چیزایی که خواسته بودم تاهل بچه ها بود و خودم...
آقا تو این 4 ماه چندتاشون پریدن
فعلا فقط آقا به ما نگاه نمیکنه ....
+یکی دیگه از دوستامم داره متاهل میشه
اونم سیده...
+خیلی خوشحالم...
+برا خوشبختیش دعا کنید...
+این مورد با مورد پایینی ایضا اون سید که باهاش مشهد بودم یکی نیست...
یکی از بچه ها پیام داد :
"اگه خدا بخواد 19 داریم میریم کربلا
هر کس می خواد بیاد؛ فردا واسه خداحافظی بیاد."
خیلی دوس داشتم قبل از رفتنش خدا حافظی کنیم؛
ام تا یه هفته بعدش مشهد بودم.
برگشتم ؛یهو تو راه دیدمش...
میگم: منو فراموش نکنی
میگه:هر کی یادم بره عمرا بین الحرمین؛ تو یادم بری...
عشق کربلایت؛ رسوای عالمم کرده
ح س ی ن
+ولیمه کربلاش؛ عروسیش حساب میشه برا خوشبختیش دعا کنید.
+کاش پنجره فولاد حاجت روام کرده باشه
دو بار تو قبر خوابیدم...
یک بار شهید گمنام خودمون
یک بار هم شهید گمنام دانشگاه دوستام....
اندازه یه نماز خوندن توش بودم
ولی
سردی شو
تنگی شو
قربت شو
حس کردم...
مراقب ثانیه هامون باشیم...
یه شبی لازم مون میشن...
با آن که می گفتیم چیزی بین ما نیست
حتی اگر قدر همین یک پیرهن...، بود!
+همین یک بیت متلاشیم کرد.
به قول مژگان عباسلو:
من مجمع الجزایر تنهایی و غمم
پهلو بگیر، پهلوی من؛ شاد کن مرا
"نزدیکای ساعت 3 خانواده رفتن طرقبه و ما حرم"
:خرید از این 2 تا فرفره چوبی تو راه:
بازار سرشور (نشد که خونه بچگی های آقا رو ببینم)
حرم
(اذن دخول با کلی حال + صحن انقلاب + صحن آزادی +
نماز + مراسم گلبارون صحن جمهوری + صحن گردی و زیارت +
مولودی خوانی ولادت خانم +قسمت فرهنگی حرم + دیدار با سید +
گرفتن کتاب مسابقه از خادما + نماز حاج آقا خزایی صحن جمهوری +
امین الله سلحشور + جشن حرم + وداع با حرم)
خیابون گردی با سید
شام(سید قارچ برگر خواست و من ذغالی مخصوص؛ وسطای خوردن فهمیدیم
من قارچ خوردم و اون ذغالی "خخخخ" بعدشم سیب زمینی زدیم با پنیر)
احظار توسط مادر(اوف اوف چه استرسی داشتم من)
وداع با سید عزیز
هتل(بستن چمدان ها حرکت)
وداع با حرم که رو به روی ما بود و گلدسته هاش پیدا.
فرداشم که رسیدیم خونه...
+خاطرات زیاد بودن تلگرافی نوشتم ولی جذاباش خودشون
پست میشن بعدا
+هیچ حرمی اندازه حرم اول صفا نداشت
خط به خط اذن دخول رو اشک ریختم
تمام اعمالش با صفا انجام شد؛ حتی تو راه هتل و حرم که
نیابتا از دوستان انجام شد و هدیه شد به شما.
طرقبه
(خرید کلی خوراکی + چادر نماز مادر + یکمی تفریح + آشنایی با یه آدم خوب)
هتل (استراحت)
حرم
(نماز مغرب تو گوهرشاد + پنجره فولاد + صحن گردی +
دعای توسل سلحشور + دیدن کاروان حج دانشجویی و شعر خوانیشون +
روضه کربلا و عرض ارادت به امام رضا(ع) + رسیدم دم باب الجواد ؛ یه گروهی
داشتن کربلا می گرفتن از آقا مام نشستیم پیششون "اساسی چسبید"
:تا 11 یا 12 حرم بودم:)
خرید خوراکی برای همسفرا
هتل