همیشه
باید
و
باید
و
باید...
رویِ
این کره خاکی
یک نفر باشد
که
از نگاهت،
صدایت
و حتی راه رفتنت،
بفهمد
در دلِ لعنتیت
چه می گذرد...
و
تمام هستی اش را
بکار گیرد
تا حالت را
عوض کند...
اگر
چنین کسی را نداری،
خودت را
مرده فرض کن...
من
شده امروز
حُنّاق بگیرم از بغض
نمیزارم این اشکای لعنتی
جلو هیچ کس بریزه...
شدم
همون آدم مغرور قبلی
که
درد هاش رو فقط خدا می دونست و خودش...
این که
نمی فهمد،
یک درد است...
این که
توضیح می دهی و باز نمیفهمد،
دردی عظیم تر...
بعضی ها را
انگار،
تا مستقیم نگویی...
الله اکبر...
خدایا!!!!
چرا این شهریور نمی بارد...
هوای خزان زده زندگی ام...
کمی هم زمستان میخواهم...
زمستان ی به پاکی برف...
به سوز و سرمایی؛
که
می کُشد،
هر آنکه را
بی عشق زنده است...
از قولِ من
به تمام عشّاقِ عالم
بگویید؛
گاهی
یا باید نرسی
یا دیر تر برسی...
گاهی
رسیدن ها
از مزه می اندازد
عشق را...
+دلتنگ کربلا و بیچاره ی ح س ی ن یم...
+ آقای من مثل همیشه مددی
دوست دارم
فرار کنم
به یک جای جهان
که
هیچ کس مرا نشناسد...
که
هیچ کس، هیچ نپرسد...
و
شروع کنم
از صفر...
از لحظه تولد...
باید
کوبید
و
ساخت
و
دوباره ادامه داد...
این که
غذام بشه روزی یک وعده به زور...
این که
رنگم بشه زرد مایل به کبودی...
این که
دو دست لباس رو هی بشورم و بپوشم...
این که
به ظاهرم هیچ توجهی ندارم...
این که
به سکوت تمایل بیشتری داشته باشم...
این که
آدم گریز شدم...
این که
صبرم دیگه صبر ایوب نیست...
این که
به احساس پوچی برسم...
این که
صدام بلند تر از ادبم بشه...
تنها
و
تنها
و
تنها
نوید این رو میده
که
آرزوهام تباه شد..
که
دوباره برگشتم به دورانی که هیچ هیجانی ندارم...
که
راست میگن علائم افسردگی احساس میشه...
این که
بغض کنی...
مدام قورتش بدهی...
مدام بخواهد از گوشه چشمانت بریزد
و
نگذاری...
این که
انقدر نفهمد دردت چیست
که
بغض هایت نیش شود،
نیش هایت کلمه
و
تا زبان تلخت را ببیند،
شاکی شود...
این ها
نشانه های خوبی
نیستند...
خدا بخیر کند...
روز هایِ خوبی نیست...
فراز و نشیب هایی
که
فکرش را هم
نمی کردم...
تازه دارم
فرو رفتگی ها
و
بر جستگی های زمین را
درک میکنم...