دلم
لک زده
برای
این مصرع:
آخرش تو کربلا میکشی مرا ح س ی ن...
گاهی
یک حرف،
فقط یک حرف
حتی
اگه اشتباهی گفته شه،
کافیه تا از کسی دل گیر شی...
حتی
اگه
اون فرد
عزیزترینت باشه...
بابای ام ابیها خوش اومدی...
پیامبر خوبی ها خوش اومدی...
بابای امت خوش اومدی...
از اول تا آخر این هفته دلمون پر از شادیه...
روزشمار دلم
ثانیه شماری میکنه
تا برسم
به
روز تولدتون...
دلم
لک زده
برای
روز هایی که
تا دل تنگ می شدم،
هر جای شهر که بودم،
راه کج می کردم
سمت گلزار شهدا...
وارد صحن امام زاده می شدم
و
بی اختیار
جامعه کبیره می خواندم
به یاد
حرم حضرت بابا جانم...
دوران دانشجویی،
یه شب عزاداری بیت قسمتم شد...
از گرگان تا تهران رو
با اتوبوس بچه های نهاد رهبری رفتیم...
اول سفر،
نماینده نهاد که یکی از برادرهایی بودن که
باهاشون به شدت رودربایستی داشتم،
گفتن:
"خواهرا به نیت ۷۳ شهید کربلا، میخوایم ۷۳۰۰۰ صلوات بفرستیم.
هر کس هر چقدر میخواد بگه تا خواهر فلانی یادداشت کنه..."
منم تو دلم گفتم بنده خدا چه سوتی داد
خواستم اصلاحش کنه
و به هوای اینکه آخر اتوبوس نشستم
و بنده خدا ما رو نمیشناسه
بلند گفتم:
"ببخشید آقای فلانی شهدای کربلا ۷۲ نفر نبودن مگه؟ "
ایشونم نه گزاشت نه برداشت
گفت:
" خواهر پاک باخته میگن امام حسین ع و ۷۲ تن از یارانشون
با امام ع میشن ۷۳ نفر... "
و
این گونه بود که من آخرین ترم دانشجویی رو
در افق محو شدم...
این روزها،
زندگی ام؛
شده
موهای دخترکی
که
هر چه شانه اش میکنم،
بیشتر تاب میخورد...
احساس پرنده ای رو دارم
که
گزاشتنش تو یه قفس
هی بهش میگن
پرواز کن
پرواز خوبه...
بپر
بال هاتو باز کن...
به
جایی از زندگی رسیده ام
که
حس میکنم
لبخند از ته دل هیچ معنایی ندارد...
به
حس بی فایده بودن...
وقت هایی هست
که
ناگزیر می شوی به رفتن...
بهتر است بگویم
ناگزیرت می کنند به رفتن...
وقت هایی هست
که
دلت می ماند
بین تحمل حرف ها و سختی ها
و
رفتن
و
باز هم رفتن و آرام گرفتن روزهایت...
و
چه سخت است
این انتخاب
برای
من و تو...
و
چه سخت تر
دور بودن از آرام جان...
خدایا
خیر بودن و شدن و گذشتن این روز ها را،
به خودت،
سپردیم...
در
روزهایی، زیسته ام
که
فقط و فقط و فقط
خدا می داند
که...